لینکدونی
» وقتی موی سر به حراج گذاشته میشود![کلیک]
» دورهی کوتولهها !![کلیک]
» بررسی دستمزد ستاره های سینمای ایران[کلیک]
» چهارمین بازارچه خیریه پیام امید اسپندگان[کلیک]
» بهترین استفاده تلویزیون ایران از لپ تاپ[کلیک]
» عاقبت فرار از مدرسه[کلیک]
» جدال 18 ساله سلمان رشدي با كابوس مرگ[کلیک]
» امان از بچگی بعضیها![کلیک]
» فحش های کاف دار مساله اصلی «اخراجی ها»[کلیک]
» احمدی نژاد سحرگاه فردا به عشق آباد رفت (ولنتاین بازی؟!)[کلیک]
سه شنبه، 24 بهمنماه 1385
جریان زندگی
زندگی بستر سوء تفاهمات و توهمات بی دلیله.خیمه شب بازی با آدمک های چوبی بی جان.پرسه زدن در بیابان پر از حدس و گمان.کشیدن ماشه غرور بر شقیقه عروسک های کوکی .قهقه بر گودال مملو از شک و تردید و فریاد بر سر پیرزن ناشنوای بددل. باید چون ته مانده سیگار، افکار کهنه را زیر پاشنه منطق له کرد.این است جریانه زندگی.همین !
یک تلفن از خارج.کلمات عربی-انگلیسی از کسی که خودش رو از بستگان من میدونست.برای من عجیب نبود .چون جز خواهرم و چند ماه از سال مادرم هیچکس دیگر رو در ایران به عنوان فامیل ندارم.پراکندگی خانوادگی و ایجاد فرهنگهای گوناگون از کشورهای مختلف موجب شده که واقعا حتی اگر فامیلی داشته باشم ندونم کجایی و اصلا از کدوم عمه یا عموست.حال بماند که سن و سال و کشور و رگ دوم خانوادگی اون فامیل درجه یک و دو کجا باشه.
پسرعمه بود که برای اول بار ایران میومد و رگه ای عرب عجم داشت!مادری ایرانی و پدری عرب.
قرارمون طبق تماسی که داشت هتل استقلال بود و عکسی از طریق ایمیل جهت شناسایی.وقتی شماره اتاق رو برای تماس میگم ،چند مامور منو حلقه میکنن که با اون اتاق چه کاری دارم!
در تعجبم که پسرعمه از راه میرسه و پس از لحظه های رومانتیک گرم صحبت هستم که سر و کله لباس شخصی ها پیدا میشه و هتل تحت الشعاع ورود گروهی دایره وار بسته میشه! بله پسر عمه جدید ما در راس مقامات بلندپایه عراقی به رهبری ابراهیم جعفری-نخست وزیر سابق عراق - به ایران اومده برای دیدار با مسولین نظام و حل مشکل دخالت های ایران و البته دیپلمات های مفقود شده ایرانی !
دستی به ابراهیم جعفری میدم و میرم.در چند ساعت صحبت با پسرعمه جدید برای منی که بشدت دنبال فامیل هستم. رویایی و زیبا بود و البته کوتاه.
روزهایی به شدت یکنواخت و تکراری و البته با سکته ای بسیار بسیار کوتاه در حد نوسان.پنج شنبه ای که تا صبح چون بچه کتک خورده غمباد گرفتم و جمعه ای که در کنار موجوداتی از ته دل فقط خندیدم
باز هم ویولن و دو قطعه که در تعطیلی یکشنبه زدم و ضبط کردم:
جان مریم چشماتو وا کن ....( دریافت)
به رهی دیدم برگ خزان... (دریافت)
در همین باره از قبل:
می زده شب به یاد زنده یاد پرویز یاحقی ( دریافت)
مرا ببوس ( دریافت)
پنجشنبه، 19 بهمنماه 1385
صندوقچه خاطرات
دکه فرامرز و خس خس نفس زدن تا رسیدن به نخستین روزهای شناختن.قلاب کردن دستانمان برای پریدن بر روی تخته سنگهای رودخانه جوانی.قاچی از هندوانه در گرمای تموز ،چای و خرما زیر درخت گردو و تخت گاز تا ایستگاه راه آهن!
می بینی حافظه ام هنوز هم جایی برای روزهای تلخ و شیرینمان دارد.هنوز هم میتوانم جایی برای مغز بی مصرفم کنار بگذارم.با توام! کجایی ؟ صندوقچه خاطراتم هنوز پی توست
پشت بام شرکت ما هر هفته آزمون پیش نماز هایی است برای ماندن در این پست .تا به حال فکر میکردم اگر روحانی به عنوان پیش نماز وارد مجلسی میشه برای رضای خدا نماز میخونه و بس ولی ظاهرا بابت هر نماز حق حسابی باید از طرف مسجد و یا شرکت هایی که نماز جماعت برگزار میشه پرداخت بشه.
آزمون آخر رو پیش نمازی سربلند خارج شد که من اعتقادی به اون ندارم .توهین روز اول روحانی شرکت به مذهب سنی و لعنت اون بر اول و آخر اونها موجب شد یکی از کارمندان سنی با متانت اونجارو ترک کنه .تمام سعی مسلمانان همدلی و وفاق و حل اختلافات شیعه و سنی است.
باور کنید در عراق که بودم ،سنی های اونجا هم به ابوالفضل عباس قسم میخوردن و احترام زیادی برای بزرگان و معصومین داشتند.
در این مورد حرف زیاده...
باز هم قرار وبلاگی عمومی! بچه شدی داریوش کبیر ؟! نمیدونم شاید .هر کاری کنم فراموش کردن خاطرات گذشته غیرممکنه .15،16 و اینبار 18 اسفند و باز هم جمع وبلاگ نویسان در یک قراره عمومی .میدونم شرایط مثل گذشته نیست،میدونم روی مقوله وبلاگ نویسی حساسیت بدی وجود داره و میدونم هر حرکت مشترک وبلاگی سوء تعبیر بدی برای عده ای داره.با اینحال جمع شدن بچه های وبلاگستان در پارک شفق یوسف آباد همیشه بیادماندنی بوده و خواهد بود.
ریش و قیچی فعلا دست رئیس جمهور شلخته
برنج دم سیاه استخونی آستانه!
برنج صدری عطریه طارم فریدون کنار !
یعنی برنج اینقدر مهمه که از اسم و فامیل و سمت افراد ،بلندتر و حساس تر میشه ؟!
پنجشنبه، 12 بهمنماه 1385
کابوس شبانه
سفید سفید ، عاری از لکه ای غبار و چون آینه پاک. این بوم، پیشکش نقاش پیر گذر است تا جلوه روزهای مستانه مان را به تصویر بکشم .بر بوم، تصویر آسمانی نقش بسته است که پرواز پرندگان را در دل خود جای داده. بوم را درکنار پنجره خوشبختی گذاشتم تا خشک و جاودانه شود .برایش قابی ساختم از شاخ و برگ خاطرات.گوشه اش را تاریخ زدم به یاد روز اوج مان در آسمان. افسوس که آتش عشق همه را سوزاند ...
کابوس های شبانه دوباره از راه رسیدند.شب اول به خود از درد پیچیدم ،انگار چون زن باردارم !! در خواب دختری از دوستان نزدیک به من خندید و گفت مگه مرد هم حامله میشه ؟!ولی انگار شده بودم! فردایش گیج خواب بودم که شنیدم همین دختر زده یک پیرزن رو زیر گرفته و کشته !
کابوش شب دوم ،پرتاب من به قبرستان بود و غسال خانه مردگان.جمعیت موج میزد . مرده بر زمین بود و سر جنازه روی زمین و نیاز به کمک کسی برای حمل .جنازه را حمل کردم تا داخل غسال خانه.بوی کافور آزارم داد.چهره از روی کفن برداشتم.خودم بودم ! مسیر خروج را پرسیدم به قصد خارج شدن از قبرستان تا صبح گشتم و گشتم ولی تکان نخوردم .تا بیداری فقط دنبال فرار از آنجا بودم.
و شب سوم یعنی دیشب. دوباره از درد به خود پیچیدم چون ....
تعبیر ؟!!
بعد از قریب به دویست سال عمر کردن هنوز که هنوزه نه تنها علاقه ای به ماشین سواری نیست، بلکه از خرابی و مشکلات اون سررشته ای ندارم.اگر بنزین تموم بشه فکر میکم از باتری باشه اگر دور موتور بالا بره فکر میکنم پنچر شدم و اگر روشن نشه شاید باید روغنش رو عوض کنم! باز خوبه مصرفم در حد رفت و آمد محل کار و منزله و گرنه ...
برای اولین بار دودهای سفید و بدشکلی از اگزوز خارج میشه که با نگاه های دیگرون احساس کردم باید خجالت بشکم و سری به تعمیرگاه بزنم.به شدت با جماعت کلاه بردار مکانیک مشکل دارم و به شکل بدی فریب خالی بندی ها و تردستی های این دسته آدما رو می خورم.
مرحوم کافی میگه : خودت را بده به خدا ، خدا همه رو میده به تو
جمعه، 6 بهمنماه 1385
پیکرتراش
من همانم! همان پیکرتراشی که در روزهای پائیزی ات در کنار رودخانه خاطراتمان سکوت کردم و تراشیدم.چشمانی مستانه ساختم و دستی خوش تراش تا همیشه شاهدی بماند و پلی باشد برای عبور از رودخانه خاطراتمان.
حال که تو نیستی مجسمه سنگی ات تنها یادبود آنروزهاست.چشمانش را محو کردم تا نفهمد بی تو آمده ام و تنها برای عبور از رودخانه از دست سنگی ات کمک میگیرم.
همیشه تجارت بر وفق مراد نیست.اینو بعد از چهل روز کار بر روی پروژه 7میلیون دلاری شرکت فهمیدم.کاری که تازه بعد از این مدت درحال رسیدن به مرز تکمیل شدنه.حال با بسته شدن مرز شلمچه جهت انتقال تجهیزات آبرسانی که شامل پمپ و تراسفورماتور و ژنراتور و...به عراقه،کل زحمات و سرمایه در هاله ای از ابهام قرار گرفته.اوضاع بصره فوق العاده اعلام شده و من خوشحالم که قرار نیست دوباره به اونجا برم.
پینت بال:
در مورد این ورزش تا چه حد آشنایی دارین نمیدونم .اگر اطلاعات زیادی ندارین بگین که بیشتر معرفی کنم.با اینحال چند وقتی عضو باشگاه پینت بال هستم و چندین جلسه تمرینی در زمین شنی مجموعه انقلاب داشتم .تیراندازی و استراتژی حمله پشت سنگرهای اونجا لذت خاصی داره.تمام بدنم از بابت گلوله های پلاستیکی که داخل اون از رنگ پر شده ،کبود شده.عکسهایی از پینت بال رو به زودی در فتوبلاگ میذارم.
باشگاه پارتیسان رسما از اول اردیبهشت مسابقاتش رو شروع می کنه و هنوز اگر کسی میخواد عضو باشگاه بشه میتونه ثبت نام کنه.پیت بال جزو ورزش های پرهزینه و گرونه باید به خاطر داشت برای جو گیر شدن و تیراندازی هیچ وقت عضو نشین!
من اینقدرها هم اقتصادی نبودم! پول زیادی رو برای کسی واریز کردم در حالی که خبر نداشتم کیه و کجاست!باورتون میشه ؟هیچ خبر و نشانی از طرف ندارم ، اونوقت رفتم پول قرض دادم.واقعا مستحق سرزنشم.نه!؟