لینکدونی
» فیلمی زننده از برخورد نیروی انتظامی با بدحجابی[کلیک]
» اولین عکس گرفته شده در جهان[کلیک]
» فتوکاتورهای مبارزه با بد حجابی (دیدنی!)[کلیک]
» یک ویدئو بسیار جالب و بیاد ماندنی از محمود احمدی نژاد[کلیک]
» وقتی عکاس خبرگزاری فارس هیز میشود![کلیک]
» همه چیز درباره جن و ماهیت آن[کلیک]
» تصاویری زیبا از پوسته زمین[کلیک]
» صبح بهار،جدیدترین آهنگ داریوش از آلبوم صفر[کلیک]
» دانلود موسيقي سريالها و كارتونهاي دوران كودكي[کلیک]
» طرز تهیه عراق در ۳۰ ثانیه ![کلیک]
جمعه، 7 اردیبهشتماه 1386
چرخش برای رسیدن!
میچرخد!کتاب،کاغذ،خودکار،نمک دان،پارچ آب،لیوان،قاشق، چنگال و هر چیزی دیگری که بتوان با کمک دست و بدون کوچکترین اصطحکاکی بر روی میز چرخاند!حواسم به باقیمانده زمان است و تمرکزم چرخاندن.امروز را در تاریخ ثبت میکنم چون زمین هم بر وفق مرادم چرخید.
فلانی تو چقدر شبیه فلان دوست من هستی و آقا قیافه شما چقدر شبیه یکی از فامیل های ماست و راستی چقدر این خانم شبیه تو و یا فلان شخصیته!به طور قطع چنین عبارتی برای همه ما اتفاق افتاده .اگر ما بگیم و یا اگر به ما بگن.احساس میکنم نسبت به سالهای قبل تعداد بدلها و شاید کسانی که به شکلی به من شباهت دارن زیاد شدن.اینطوری بگم که به ندرت 5سال قبل کسی من رو شبیه شخصی خاص میدونست و یا در این مورد چیزی میگفتن.تو این یکی دو سال اخیر بارها و بارها پیش اومده که یا من رو با کسی اشتباه گرفتن و یا قیافه من براشون آشنا و شبیه به کسی بوده.
وقتی این رو میگن جز یک لبخند چی میشه به یک عابر پیاده ،راننده تاکسی و یا دوست و همکار گفت؟شاید با بالا رفتن سن ،نوع استخوان بندی صورت به شکی میرسه که یکی به یکی دیگه شبیه میشه.شده برای شما پیش بیاد؟بگین ببینم شمارو تا به حال به چه شخص سرشناسی اشتباه گرفتن!
از محسن نامجو چه خبر ؟تموم شد جار و جنجال و نقد و تمجید ؟تا قبل از رسیدن خبر مرگ عمو جان به سردر هر وبلاگ می رسیدیم بعید بود حرفی از نامجو زده نشده باشه.ظاهرا تب همه خوابیده و آقای ترنج هم رفت تو بایگانی !
روزی که شقایق نرماندی رو بلند کردم و نامجو از کوکوی دو شب مانده میگفت، مادربزرگم از اتاق بغلی داد زد : پسر بلند شو برو به اون گدا کمک کن ثواب داره!
و به یاد روح الله خالقی و تمرین مشق ای ایران (دریافت)
یکشنبه، 2 اردیبهشتماه 1386
تسونامی در بلاگستان
چقدر سوت و کور شده این بلاگستان! از موقعی که به قول بچه ها برق بلاگستان پریده انگار انگیزه چرخیدن و سر زدن به وبلاگها از بین رفته . فاجعه ای شده و شاید هم این یک تسونامی در وبلاگستان باشه.فکر نمیکنم تا امروز اینقدر وبلاگ سیاه و بی روح شده باشه .لینک وبلاگهای روزانه رو وارد فیدخوان گوگل ریدر کردم ولی اصلا جالب بنظر نیومد.مثل این میوند که مطالب همه وبلاگها رو بروی کاغذهای کیهان و با همون شکل شمایل چاپ کنن و به زور بدن دستت بخونی!
خواهشا مطلب خوبهاتون رو بذارید برای بعد از فاجعه .البته بنظرم باید فکری به حال این مشکل به صورت اساسی کرد.وابستگی بیش از حد به نرم افزاری که بخواد مارو دنبال خودش بکشه بهتر از این نمیشه. اگر بچه ها ایده ای در این زمینه دارن مطرح کنن . از نظر هزینه حاضرم کمک کنم.
بنده یک فقره پلیس رو زدم ! عطف به نوشته بالا و اینکه این روزها هر کسی وبلاگ نمیخونه به عرض میرسونم دیروز بر اساس جوش آوردن زیاد داشتم کار دست خودم میدادم.خوب برای من خونسرد و آدم جنگ گریز چنین مساله عجیب بود.
پلیس محترم فقط بخاطر اینکه قصد داشتم آدرسی از اون بپرسم بنده رو بیست هزار تومن جریمه کرد.بنده بر اثر نرسیدن خون به مغز ،با کندن درجه های رو شونه ،پرتاب برگه جریمه در صورت و حول دادن پلیس در کنار جوق ،ایشون رو خلع پست و درجه کردم و کلماتی در حد قبای یک پلیس عقده ای نثار کردم.
عصبانیت فروکش کرده و الان نادمم
سرور پایگان تو این هفته ای که گذشت به طور مداوم دچار مشکل شده بود.بار بیش از حدی و کامنت های اسپمی که برای اکثر کاربران ام تی مشکل ساز شده بود باعث سنگینی و بعضا از کار افتادن سرور میشد. مشکل تقریبا حل شده .
به سمت یک اتفاق تازه...
سه شنبه، 28 فروردینماه 1386
۵گانه های آروزها -ترس کودکانه
از وبلاگ اگر به عنوان تفریح استفاده نشه اون هم با تمام تشکیلاتش دچار روزمرگی و تکرار میشه.
از هر سمتی وبلاگی که باز میکنم میبینم بدعت جالبی برای بازیهای وبلاگی به جریان افتاده من هم از اونجایی که گهگداری دوست دارم نقبی به گذشته بزنم دوتا بازی رو زیر هم مینویسم و پاس میدم به پنج نفر دیگه .بازی اول از وبلاگ بانوی اردیبهشت و بازی دوم از وبلاگ ویروس به اینجا رسیده .
بازی اول (5 آرزو):
هرچند صورت اصلی آرزو به نگفن و نگه داشتنشه ولی وقتی آرزوی خاصی نداشته باشی میشه به بعضی هاش اشاره کرد.
1- مهمترین آرزوی من جمع شدن دوباره خانواده س.پدرم رو دوساله ندیدم،خواهرم رو سه سال و مادرم هم که دیروز رفت بقیه اعضای پخش و پلای فامیل درجه یک دو سه پیشکش
2-گشتن به دور دنیا خصوصا سر زدن به آمریکای لاتین و آفریقا
3-ویولن رو رسما قورت بدم !
4- سال دیگه با دوسال سابقه کار اشتباها بازنشست بشم و حقوق بیمه رو هاپولی کنم!
5- این چند سال باقیمانده دوران ریاست محمود خان با طرفه العینی برای همیشه تموم بشه.
بازی دوم ( ترس کودکانه)
اصولا دوران بچگی آدم ترسویی بودم اونهم بخاطر اینکه من بطور فجیعی پاستوریزه نگهداری می شدم و کمتر تو کوچه خیابون بودم.
1- انبار موشی،جایی که در دوران دبستان به کرات در گوش من خونده بودن که اگر درس نخونی و ناخن هاتو شنبه ها نگرفته باشی یکراست باید بری انبار موشی
2-از میدون انقلاب به شدت میترسیدم. یکبار گدایی رو دیدم که رو سرش عبا انداخته بود و گدایی میکرد و چون سرش دیده نمیشد همیشه فکر میکردم سر نداره و میدون انقلاب جای گداهای بی سر و کله س
3-اون زمونها مثل الان تو سلمونی ها صندلی برقی نبود و برای ما جقله ها یک تخته چوپ میذاشتن رو دسته صندلی تا بالا بیایم.من از این جابجایی و ارتفاع بشدت می ترسیدم.
4-مگه میشه تو اوج آغاز جنگ بدنیا بیای و از آژیر قرمز و فرمان رفتن به پناهگاه نترسی .پناهگاه خیابان ونک رو کسی یادش هست ؟تاریک و وحشتناک
5-از کودکی تا الان همچنان از مارمولک ،موش ،قورباغه،موتورخونه میترسم !
این دوستان با بازی دعوت میشن : روزبه روزبهانی (گفتار)،ستاره (شکلات) ،جلال افشار( الفبا) ،امید محدث (حذفیات) ا/A>) برای ترس کودکانه
جمعه، 24 فروردینماه 1386
رد پای چهل ساله شکنجه دیپلماتهای ایرانی در عراق
انگار دیروز بود.22 بهمن ماه سال 1348.آغاز اختلافات بین دولت ایران و عراق و شروع گروگانگیری و شکنجه دیپلمات ها ی ایرانی در عراق. هر چه بود به روایت عکس و روزنامه های بجا مانده از صندوق کتاب ها و کاغذ پاره های موجود در انباری بود و بس.بارها دوست داشتم در این مورد بیشتر بدونم ولی نه من به طور کامل از موضوع مطلع شدم و نه پدرم ترجیح داد خاطراتی که مربوط به 4 دهه پیش بود رو مجددا باز کنه و صحبی از روزهای شکنجه و آزار بعثیون عراقی بکنه.دوران دوران جاوید شاه بود و کبکبه های واهی و بی اساس.او فراموش شد و عطای کار را به لقایش بخشید و ترجیح به تغییر مسیر زندگی خود و گرایش تحصیلی خود،زندگی و کار خود و البته سکوتی همیشگی کرد و امروز بعد از قریب چهل سال و اتفاقی دوباره ...
خبر دستگیری دیپلمات ایرانی همان قدر دردناک و تلخ بود که خبر آزادی اون و انتشار بخشی از تصاویر و آثار شکنجه جلال شرفی بعد از آزادی دلم رو آزرد و یکبار دیگه طعم تلخ وجود ریشه های بعثی در دولت عراق حالت انزجاری رو بین من و خیلی های دیگه که به نحوی کینه ای از بعثی ها در دل دارن بوجود آورد.
شاید باز کردن کل جنایت ها و شیطنتهای جماعت به جا مانده از رژیم بعث مجال نوشتن در یک پست نباشه و البته بارها در این مورد صحبت و نوشته شده.بدتر از این نیست که تمام این اتفاقات از طریق بخش اطلاعات (مخابرات عراق) انجام میشه و رسما متولی آن بخش دولتی که به نحوی جیره خوار تازه جمهوری اسلامی به شمار میاد و به نظرم جدیدترین بله قربان گوی ایران بی شک دولت فعلی عراق باشه.با تمام اینها همین کانال دولتی سهیمه دار و مسول مستقیم کلیه شکنجه ها،دستگیری ها و ماجرای پیش اومده برای دیپلمات ایرانی و بقیه مشکلات بوجود آمده بشمار میاد.
کاری به نفوذ و دخالت ایران به عراق و نفوذ سپاه و نیروی های سکوت ایرانی در عراق ندارم کما اینکه با تمام مشکلاتی که تو این همه سال با کشور عراق داشتیم ،امروز رو بهترین زمان برای جبران تمام از دست داده های خودمون میدونم.بازار داغی که از این نفوذ ها وارد کارزار زندگی ما شده و البته شخصا به نوعی مسولیت بخش تجاری ایران عراق رو در شرکت به عهده دارم با تمام حرص و جنب و جوش دوست دارم تمام و کمال بخشی قابل جبران و حداقل در بعد مادی ایجاد و کشور از طریق بخش های تجاری تا حدی به بازگشت سرمایه از دست رفته ،امیدوار بشه.
شنبه، 18 فروردینماه 1386
حس تازه
چه تکراری دارد برایم این هوای ابری و بهاری.یادگار بهترین و شیرین ترین روزهایی که دیدم و گذشت.رودخانه درکه باز هم به جریان افتاده و شب و روز صدای شُرشُرش شده طنین انداز اتاقی که مدتهاست پرده اش بسته و پنجره اش قفل.P>
تنها عیددیدنی من خلاصه شد در 13بدر.اون هم به صرف کاهو-سکنجبین،باقالی و گلپر،آش رشته و بره ای به سیخ کشیدهه شده و البته بازی دبرنا و تخته نرد.علت رفتنم تنها به خاطر جو قدیمی و خاطره انگیز خانه ای بود ،یادگار سالهای کودکی ام .جمعی سنتی با گردهم شدن تمام دوستان و اقوام.شاید این تنها جایی مونده باشه که باهم بودن معنی میده.صفای ریختن تاس بین من و رقیب هشتادساله ام گفتن نداره.
در مخیله ام نمیگنجید که حس جدیدی رو بدست بیارم و احساس کنم جز برادر بودن و فرزند بودن حالا باید لقب جدید دیگری رو دنبال خودم بکشم.اینکه خواهرم از ینگه دنیا زنگ بزنه و بهم بگه دایی شدی و من باور کنم خواهری که از بچگی یا مثل موش و گربه بودیم یا عاشق همدیگه بعد رفتن غیرمنتظره اش از هم جدا بشیم و حالا احساس کنم به جمع خانواده ای که سالها از هم به دلایلی فرسنگها فاصله داره زندگی میکنه، یک نفر دیگه اضافه شده.
خواهر کوچیکه هم که انگاری از ته دل سبزه گره زده انگاری بوی رفتن میده.
بگذریم...